این دل ....

نه اهل رفتن است این دل
نه کس او را هوادار است
اگر هر لحظه می نالد
به هیچ عشقی، گرفتار است
نمی خواهد رها کردن
هوای آشنایی را
نمی خواهد پذیرفتن
جهان بی پناهی را
هنوز امید می جوشد
نمیدانم چرا از او؟
هنوز او را توان میراند
به رقص ناوک ابرو
دلم از شیشه است، اما
تو گویی شهوتش سنگ است
تمام روزگارش را
به عقلم سخت در جنگ است
هم از من در گریز است او
هم از او در گریز آنها
نه من ایمن ز آشوبش
نه آسوده است از او جانها
دلم در شهر رویا مست و من در چنگ دورانم
از این همزیستی با جان فرّارم پریشانم

دل تنگ

دلم تنگه کوچه های باریک خدا است، دلم تنگ صدای پروردگار است


دلم تنگه نور کمی است که از روزنه باریک دیوار گِلی خانه همسایمان در سایه زمستان سرد بر صورتم می تابید و گرمای وجود نا امید ولی امیدوارم می شود. 

دلم تنگ صدای آهسته پاهائی هست که نمی خواهند کسی صدایشان را بشنود.  

دلم تنگه سکوت شبهائی است که تمام اشکهایم را با او قسمت می کردم دلم تنگه کاشیهای پشت باممان است که اشکهای خود را در تاریکی برای او می فرستادم تا همچون نشانه ای نورانی برای روز توبه نگه دارد و یادآور روزهای دلتنگی باشد ولی افسوس که غبار گناهانم روی آنها را پوشانده است.

 دلم تنگه سادگی و پاکی بچه گانه ام است، دلم تنگ خنده ها و قهقه های بلند و بدون خیال است، دلم تنگه لحظه هائی است که بیشترین رنج زندگیم را بچه بودنم تشکیل می داد. دلم تنگ لحظه های زیبای تنهائی است لحظه هائی که مملو از سکوت بود، لحظه هائی که برای بوجود آوردنش تنها یک دل شکسته لازم بود، لحظه هائی که فقط ایمان بنیان ستونش بود.لحظه هائی که در آن بارها و بارها  توبه کردم ولی باز توبه شکستم.
 لحظه هائی که فقط پدر،  مولایم بود و دستانم فقط بر روی لباس وصله خورده و رشته رشته شده اش سور می خورد و با تمام ضخامت لباس، لطیف ترین حریر عمرم بود.

دلم تنگه های سخنان او است که همچون آبی گوارا بر گلوی تشنه ای ، عطش جدائی را از بین می برد.

دلم تنگه فریادهای باز و آزادی است که از تمام وجود سر می دادم و گریه را همیشه و همیشه همراه او بدرقه در رحمت خداوند می کردم .

دلم تنگه لحظه ای است که در پشت درب خدا می نشستم و با گریه خدا را صدا می کردم تا درب را باز کند اما نمی داستم که خدا هم بعضی وقتها خانه نیست و باید صبر کرد. 

دلم تنگ لحظه ای است که دربها باز میشد و باید بیشتر گریه می کردم و میگفتم که چرا ای خدا، چرا اینقدر دیر و او میگفت من درب را باز گذاشته ام و تو خود درب را بسته بودی و بازهم تو خود بودی که درب را باز کردی ، دلم تنگ درب زدن است.
دلم تنگ بادهای تند و سرور بخش ساحل است که من را راحت تر و آسان تر به او می رسانید و با او زودتر راه توبه را سفر می کردم

خسته از کویر

خسته ام از این کویر 
 
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر
 
آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
 
ای نظارۀ شگفت، ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر
 
آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
 
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
 
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر
 
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
!دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر
 
این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر
 
دست خستۀ مرا، مثل کودکی بگیر 
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر