روز هفتم تا تاسوعا

روز هفتم محرم

در این روز عبدالله بن زیاد نامه‏اى به نزد عمربن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهیان خود بین امام حسین و اصحابش و آب فرات فاصله ایجاد کرده و اجازه نوشیدن حتى قطره‏اى آب را به امام ندهد، همانگونه که از دادن آب به عثمان بن عفان خوددارى شد!!

عمربن سعد نیز فوراً عمر بن حجاج را با پانصد سوار در کنار شریعه فرات مستقر کرد و مانع دسترسى امام حسین و یارانش به آب شدند، و این رفتار غیر انسانى سه روز قبل از شهادت امام حسین علیه‏السلام صورت گرفت. در این هنگام مردى به نام عبدالله بن حصین ازدى که از قبیله بجیله بود فریاد برداشت که: اى حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانى نخواهى دید! به خدا سوگند که قطره‏اى از آن را نخواهى آشامید تا از عطش جان دهى!

امام حسین علیه‏السلام فرمود: خدایا او را از تشنگى بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده!

حمید بن مسلم مى‏گوید: به خدا سوگند که پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالى که بیمار بود، قسم به آن خدایى که جز او پروردگارى نیست، دیدم که عبدالله بن حصین آنقدر آب مى‏آشامید تا شکمش بالا مى‏آمد، و آن را بالا مى‏آورد! و باز فریاد مى‏زد: العطش! باز آب مى‏خورد تا شکمش آماس مى‏کرد ولى سیراب نمى‌شد! و چنین بود تا جان داد.


روز هشتم محرم

چون تشنگى، امام حسین و اصحابش را سخت آزرده کرده بود، آن حضرت کلنگى برداشت و در پشت خیمه‏ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کند، آبى پس گوارا بیرون آمد، همه نوشیدند و مشگ‌ها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید گردید و دیگر نشانى از آن دیده نشد.

خبر این ماجرا شگفت‏انگیز و اعجازآمیز توسط جاسوسان به عبیدالله رسید، و پیکى نزد عمربن سعد فرستاد که: به من خبر رسیده است که حسین چاه مى‏کند و آب به دست مى‏آورد، و خود و یارانش مى‏نوشند! به محض این که نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسین و اصحابش بیشتر سخت بگیر و با آنان چنان رفتار کن که با عثمان کردند!! 

عمربن سعد طبق فرمان عبیدالله بیش از پیش بر امام علیه‏السلام و یارانش سخت گرفت تا به آب دست نیایند.


ملاقات یزید بن حصین همدانى و عمر بن سعد

چون تحمل عطش خصوصاً براى کودکان دیگر امکان‏پذیر نبود، مردى از یاران امام حسین علیه‏السلام به نام یزیدبن حصین همدانى که در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمربن سعد رفته و با او در مورد آب مذاکره کنم، شاید از این تصمیم برگردد!

امام علیه‏السلام فرمود: اختیار با توست.

او به خیمه عمربن سعد وارد شد بدون آن که سلام کند، عمربن سعد گفت: اى مرد همدانى! چه عاملى تو را از سلام کردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسول او را نمى‌شناسم؟!

آن مرد همدانى گفت: اگر تو خود را مسلمان مى‏پندارى، پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفته‏اى و آب فرات را که حتى حیوانات این وادى از آن مى‏نوشند، از آنان مضایقه مى‏کنى و اجازه نمى‌دهى تا آنان نیز از این آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و گمان مى‏کنى که خدا و رسول او را مى‏شناسى؟!

عمربن سعد سر به زیر انداخت و گفت: اى همدانى! من مى‏دانم که آزار کردن این خاندان حرام است! اما عبیدالله مرا به این کار واداشته است! و من در لحظات حساسى قرار گرفته‏ام و نمى‌دانم باید چه بکنم؟! آیا حکومت رى را رها کنم، حکومتى که در اشتیاق آن مى‏سوزم؟ و یا این که دستانم به خون حسین آلوده گردد در حالى که مى‏دانم کیفر این کار، آتش است؟ ولى حکومت رى به منزله نور چشم من است. اى مرد همدانى! در خودم این گذشت و فداکارى را که بتوانم از حکومت رى چشم بپوشم نمى‌بینم؟!

یزیدبن حصین همدانى باز گشت و ماجرا را به عرض امام رسانید و گفت: عمربن سعد حاضر شده است که شما را براى رسیدن به حکومت رى به قتل برساند!


آوردن آب از فرات

بهر حال هر لحظه تب عطش در خیمه‏ها افزون مى‏شد، امام علیه‏السلام برادر خود عباس بن على بن ابى طالب را فرا خواند و به او مأموریت داد تا همراه سه نفر سواره و بیست نفر پیاده جهت تدارک آب براى خیمه‏ها حرکت کند در حالى که بیست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حرکت کردند تا به نزدیکى شط فرات رسیدند در حالى که نافع به هلال پیشاپیش ایشان با پرچم مخصوص حرکت مى‏کرد.

امام صادق علیه‏السلام فرمود: تاسوعا روزى است که در آن روز امام حسین و اصحابش را محاصره کردند و لشکر کوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت کثرت لشکر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مى‏کردند، و در این روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند که دیگر یاورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند کرد، سپس امام صادق علیه‏السلام فرمود: پدرم فداى آن کسى که او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او کوشیدند.

عمر و بن حجاج پرسید: کیستى؟

نافع بن هلال خود را معرفى کرد.

ابن حجاج گفت: اى برادر! خوش آمدى، علت آمدنت به اینجا چیست؟

نافع گفت: آمده‏ام تا از این آب که ما را از آن محروم کرده‏اند، بنوشم.

عمرو بن حجاج گفت: بنوش، تو را گورا باد.

نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالى که حسین و یارانش تشنه کامند هرگز به تنهایى آب ننوشم.

سپاهیان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نباید از این آب بنوشند، ما را براى همین جهت در این مکان گمارده‏اند.

در حالى که سپاهیان عمرو بن حجاج نزدیک‌تر مى‏شدند، عباس بن على به پیادگان دستور داد تا مشگ‌ها را پر کنند، و پیادگان نیز طبق دستور عمل کردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهیانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پیکار مشغول کردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پیادگان توانستند مشگ‌هاى آب را از آن منطقه دور کرده و به خیمه‏ها برسانند.

سپاهیان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندکى آنها را به عقب راندند تا آن که مردى از سپاهیان عمرو بن حجاج با نیزه نافع بن هلال، زخمى عمیق برداشت و به علت خونریزى شدید، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند.

امام حسین علیه‏السلام مردى از یاران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست که شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشند، و عمربن سعد پذیرفت. شب هنگام، امام حسین علیه‏السلام با بیست نفر از یارانش و عمربن سعد با بیست نفر از سپاهیانش در محل موعود حضور یافتند.

امام حسین علیه‏السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن على و فرزندش على اکبر را در نزد خود نگاه داشت، و همینطور عمربن سعد نیز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقیه همراهان دستور باز گشت داد.

ابتدا امام حسین علیه‏السلام آغاز سخن کرد و فرمود: اى پسر سعد! آیا با من مقابله مى‏کنى و از خدایى که بازگشت تو به سوى اوست، هراسى ندارى؟! من فرزند کسى هستم که تو بهتر مى‏دانى! آیا تو این گروه را رها نمى‌کنى تا با ما باشى؟ و این موجب نزدیکى تو به خداست.

عمربن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم مى‏ترسم که خانه‏ام را خراب کنند!

امام حسین فرمود: من براى تو خانه‌ات را مى‏سازم.

عمربن سعد گفت: من بیمناکم که املاکم را از من بگیرند!

امام فرمود: من بهتز از آن به تو خواهم داد، از اموالى که در حجاز دارم. و به نقل دیگرى امام فرمود که: من «بغیبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه بسیار بزرگى بود که نخل‌هاى زیاد و زراعت کثیرى داشت و معاویه حاضر شد آن را به یک میلیون دینار خریدارى کند ولى امام آن را به او نفروخت.

عمربن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانواده‏ام از خشم ابن زیاد بیمناکم و مى‏ترسم که آنها را از دم شمشیر بگذراند!

امام حسین علیه‏السلام هنگامى که مشاهده کرد عمربن سعد از تصمیم خود باز نمى‌گردد، از جاى برخاست در حالى که مى‏فرمود: تو را چه مى‏شود ؟! خداوند جان تو را به زودى در بسترت بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد، به خدا سوگند من مى‏دانم از گندم عراق جز به مقدارى اندک نخورى!

عمربن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!

و برخى نوشته‏اند که: امام حسین علیه السلام به او فرمود: مرا مى‏کشى و گمان مى‏کنى که عبیدالله ولایت رى و گرگان را به تو خواهد داد؟! به خدا سوگند که گواراى تو نخواهد بود، و این عهدى است که با من بسته شده است، و تو هرگز به این آرزوى دیرینه خود نخواهى رسید! پس هر کارى که مى‏توانى انجام ده که بعد از من روى شادى را در دنیا و آخرت نخواهى دید، و مى‏بینم که سر تو را در کوفه بر سر نى مى‏گردانند! و کودکان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مى‏کنند.

 

بعد از این ملاقات، عمربن سعد به لشکرگاه خود باز گشت و به عبیدالله بن زیاد طى نامه‏اى نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانید و مردم را بر یک سخن و رأى متحد کرد! این حسین است که مى‏گوید یا به همان مکان که از آنجا آمده، بازگردد، یا به یکى از مرزهاى کشور اسلامى برود و همانند یکى از مسلمانان زندگى کند، و یا این که به شام رفته تا هر چه یزید خواهد درباره او انجام دهد!! و خشنودى و صلاح امت در همین است!  

فترأ و بهتان

عقبة بن سمعان مى‏گوید: من با امام حسین از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق همراه بودم و تا لحظه‏اى که آن حضرت شهید شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار نه در مدینه و نه در مکه و نه در میان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهیان دشمن، تا لحظه شهادت سخنى نگفت مگر این که من آن را شنیدم، به خدا سوگند آنچه را که مردم مى‏گویند و گمان دارند که او گفته است که: بگذارید من دستم را در دست یزید بگذارم، یا مرا به سر حدى از سر حدات اسلامى بفرستید، چنین سخنى نفرمود! فقط مى‏گفت: بگذارید من در این زمین پهناور بروم تا ببینم امر مردم به کجا پایان مى‏پذیرد.

برخى نوشته‏اند که: عمربن سعد، کسى را نزد عبیدالله فرستاد و این پیام را بدو رسانید که: اگر یکى از مردم دیلم (کنایه از مردم بیگانه) این مطالب را از تو خواهد و تو آنها را نپذیرى، درباره او ستم روا داشته‏اى.

پاسخ عبیدالله

چون عبیدالله نامه عمربن سعد را در نزد یاران خود قرائت کرد گفت: ابن سعد در صدد چاره‌جویى و دلسوزى براى خویشان خود است.

در این هنگام، شمربن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت: آیا این رفتار را از عمربن سعد مى‏پذیرى؟ حسین به سرزمین تو و در کنار تو آمده است، به خدا سوگند که اگر او از این منطقه کوچ کند و با تو بیعت نکند، روز به روز نیر ومندتر گشته و تو از دستگیرى او عاجز خواهى شد، این را از او مپذیر که شکست تو در آن است! اگر او و یارانش بر فرمان تو گردن نهند انگاه تو در عقوبت و یا عفو آنان مختار خواهى بود.

ابن زیاد گفت: نیکو رأیى است و رأى من نیز بر همین است. اى شمر! نامه مرا نزد عمربن سعد ببر تا بر حسین و یارانش عرضه کند، اگر از قبول حکم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمربن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امیر لشکر باش و گردن عمربن سعد را بزن و نزد من بفرست!


تهدید به عزل

سپس نامه‏اى به عمربن سعد نوشت که: من تو را به سوى حسین نفرستادم که از او دفع شر کنى! و کار به درازا کشانى! و به او امید سلامت و رهایى و زندگى دهى و عذر او را موجه قلمداد کرده و شفیع او گردى! اگر حسین و اصحابش بر حکم من سر فرود آورده و تسلیم مى‏شوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حکم من خوددارى کردند با سپاهیان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشیر بگذران و بند از بند آنان جدا کن که مستحق آنند! و چون حسین را کشتى، پیکر او را در زیر سم اسباب لگدکوب کن که او قاطع رحم و ستمکار است! و نمى‌پندارم که پس از مرگ او این عمل (لگدکوب کردن) به او زیانى برساند ولى سخنى است که گفته‏ام و باید انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت کردى تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سرباز زدى از لشکر ما کناره‌گیر و مسؤلیت آنها را به شمربن ذى الجوشن واگذار که ما فرمان خویش را به او داده‏ایم، والسلام.


روز نهم محرم (تاسوعا)

شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخلیه که لشکرگاه و پادگان کوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد کربلا شد(69) و نامه عبیدالله را براى عمربن سعد قرائت کرد.

ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانه‌ات را خراب کند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آورده‏اى! به خدا سوگند که تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم باز داشتى و کار را خراب کردى، من امیدوار بودم که این کار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در کالبد اوست.

شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهى کرد؟! آیا فرمان امیر را اطاعت کرده و با دشمنش خواهى جنگید و یا کناره خواهى گرفت و من مسؤلیت لشکر را به عهده خواهم داشت؟

عمربن سعد گفت: امیرى لشکر را به تو واگذار نمى‌کنم و در تو این شایستگى را نمى‌بینم، و من خود این کار را به پایان مى‏رسانم، تو امیر پیاده نظام باش.

و بالاخره عمربن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براى جنگ آماده کرد.

شمر نامه را از عبیدالله بن زیاد گرفته و از نخلیه که لشکرگاه و پادگان کوفه بود به شتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد کربلا شد و نامه عبیدالله را براى عمربن سعد قرائت کرد.
ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانه‌ات را خراب کند، چه پیام زشت و ننگینى براى من آورده‏اى! به خدا سوگند که تو عبیدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم باز داشتى و کار را خراب کردى، من امیدوار بودم که این کار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسین تسلیم نخواهد شد زیرا روح پدرش در کالبد اوست.

امام صادق علیه‏السلام فرمود: تاسوعا روزى است که در آن روز امام حسین و اصحابش را محاصره کردند و لشکر کوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت کثرت لشکر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مى‏کردند، و در این روز حسین را تنها غریب یافتند و دانستند که دیگر یاورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند کرد، سپس امام صادق علیه‏السلام فرمود: پدرم فداى آن کسى که او را غریب و تنها گذاشته و در تضعیف او کوشیدند.


امان نامه

چون شمر، نامه را از عبیدالله گرفت تا در کربلا به ابن سعد ابلاغ کند، او و عبدالله بن ابى المحل (که‏ ام البنین عمه او بود) به عبیدالله گفتند: اى امیر! خواهرزادگان ما همراه با حسین‌اند، اگر صلاح مى‏بینى نامه امانى براى آنها بنویس! عبیدالله پیشنهاد آنها را پذیرفت و به کاتب خود فرمان داد تا امان نامه‏اى براى آنها بنویسد.


رد امان نامه

عبدالله بن ابى المحل امان نامه را به وسیله غلام خود – کزمان- به کربلا فرستاد، و او پس از ورود به کربلا متن امان نامه را براى فرزندان ام البنین قرائت کرد و گفت: این امان نامه‏اى است که عبدالله بن ابى المحل که از بستگان شماست فرستاده است؛ آنها در پاسخ کزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتى به امان نامه تو نیست، امان خدا بهتر از امان عبیدالله پسر سمیه است.

همچنین شمر به نزدیکى خیام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان علیه‏السلام فرزندان على بن ابى طالب علیه‏السلام (که مادرشان ام البنین است) را صدا زد، آنها بیرون آمدند، شمر به آنها گفت: براى شما از عبیدالله امان گرفته‏ام!، و آنها متفقا گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت کند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!!


اعلان جنگ

پس از رد امان نامه، عمربن سعد فریاد زد که: اى لشکر خدا! سوار شوید و شاد باشید که به بهشت مى‏روید!! و سواره نظام لشکر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.

در این هنگام امام حسین علیه‏السلام در جلوى خیمه خویش نشسته و به شمشیر خود تکیه داده و سر بر زانو نهاده بود، زینب کبرى شیون کنان به نزد برادر آمد و گفت: اى برادر! این فریاد و هیاهو را نمى‌شنوى که هر لحظه به ما نزدیک‌تر مى‏شود؟!

امام حسین علیه‏السلام سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همین حال در خواب دیدم، به من فرمود: تو به نزد ما مى‏آیى.

زینب از شنیدن این سخنان چنان بیتاب شد که بى اختیار محکم به صورت خود زد و بناى بیقرارى نهاد.

امام گفت: اى خواهر! چاى شیون نیست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.

در این اثنا حضرت عباس بن على آمد و به امام علیه‏السلام عرض کرد: اى برادر! این سپاه دشمن است که تا نزدیکى خیمه‏ها آمده است!

امام در حالى که بر مى‏خاست فرمود: اى عباس! جانم فداى تو باد! بر اسب خود سوار شو و از آنها بپرس: مگر چه روى داده؟ و براى چه به اینجا آمده‏اند؟!

حضرت عباس علیه‏السلام با بیست سوار که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر از جلمه آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسید: چه رخ داده و چه مى‏خواهید؟!

گفتند: فرمان امیر است که به شما بگوییم یا حکم او را بپذیرید و یا آماده کارزار شوید!

عباس علیه‏السلام گفت: از جاى خود حرکت نکنید و شتاب به خرج ندهید تا نزد ابى عبدالله رفته و پیام شما را به او عرض کنم. آنها پذیرفتند و عباس بن على علیه‏السلام به تنهایى نزد امام حسین علیه‏السلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانید، و این در حالى بود که بیست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصیحت مى‏کردند و آنان را از جنگ با حسین بر حذر مى‏داشتند و در ضمن از پیشروى آنها به طرف خیمه‏ها جلوگیرى مى‏کردند.


سخنان حبیب بن مظاهر و زهیر

حبیب بن مظاهر به زهیر بن قین گفت: با این گروه سخن باید گفت، خواهى تو و اگر خواهى من.

زهیر گفت: تو به نصیحت این قوم آغاز سخن کن.

حبیب رو به سپاه دشمن کرده و گفت: بدانید که شما بد جماعتى هستید، همان گروهى که نزد خدا در قیامت حاضر شوند در حالى که فرزندان رسول خدا و عترت و اهل‌بیت او را کشته باشند.

عزرة بن قیس گفت: اى حبیب! تو هر چه خواهى و هر چه مى‏توانى خودستائى کن!

زهیر گفت: اى عزره! خداى عز و جل اهل‌بیت را از هر پلیدى دور نموده و آنها را پاک و منزه داشته است، از خدا بترس که من خیر خواه توام، تو را به خدا از آن گروه مباش که یارى گمراهان کنند و به خاطر خشنودى آنان، نفوسى را که طیب و طاهرند، بکشند.

عزره گفت: اى زهیر! تو از شیعیان این خاندان نبوده بلکه عثمانى هستى.

زهیر گفت: آیا در اینجا بودنم به تو نمى‌گوید که من پیرو این خاندانم؟! به خدا سوگند که نامه‏اى براى او ننوشتم و قاصدى را نزد او نفرستادم و وعده یارى هم به او ندادم، بلکه او را در بین راه دیدار نمودم و هنگامى که او را دیدم، رسول خدا و منزلت امام حسین علیه‏السلام نزد او را به یاد آوردم، چون دانستم که دشمن بر او رحم نخواهد کرد، تصمیم به یارى او گرفتم تا جان خود را فداى او کنم، باشد که حقوق خدا و پیامبر او را که شما نادیده گرفته‏اید، حفظ کرده باشم.

امام علیه‏السلام به حضرت عباس بن على فرمود: اگر مى‏توانى آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نیاز کنیم و به درگاهش نماز بگزاریم. خداى متعال مى‏داند که من به خاطر او نماز و تلاوت کتاب او (قرآن) را دوست دارم.

ولادت امام رضا

زندگانی امام رضا(ع): 

 نام : علی  

لقب : رضا، صابر، زکی، ولی، فاضل، وفی، صدیق، رضی، سراج الله، نورالهدی، قرة عین المؤمنین، مکیدة الملحدین، کفوالملک، کافی الخلق، رب السریر، و رئاب التدبیر  

کنیه : ابوالحسن  

نام پدر : موسی  

نام مادر : نجمه تکتم  

تاریخ ولادت : 11 ذی القعده سال 148 هجری  

محل ولادت : مدینه منوره  

مدت امامت : 20 سال  

مدت عمر : 55 سال ت 

اریخ شهادت : آخر ماه صفر سال 203 هجری 

 علت شهادت : انگور زهر آلود  

نام قاتل : مأمون ملعون  

محل دفن : خراسان  

تعداد فرزندان : 1 پسر و1 دختر  

مشهورترین لقب مشهورترین لقب آن حضرت «رضا» است و در سبب این لقب گفته اند: «او از آن روی رضا خوانده شد که در آسمان خوشایند و در زمین مورد خشنودی پیامبران خدا و امامان پس از او بود. همچنین گفته شده : از آن روی که همگان، خواه مخالفان و خواه همراهان به او خشنود بودند. سر انجام، گفته شده است: از آن روی او رضا خوانده اند که مأمون به او خشنود شد.» زندگى و شخصیت امامان شیعه، دو جنبه ارزشى متمایز و با این حال مرتبط با هم دارد: اول : شخصیت عملى و علمى و اخلاقى و اجتماعى آنان که در طول زندگى ایشان، در منظر همگان شکل گرفته است و فهم و ادراک آن نیاز به پیش زمینه‏ هاى اعتقادى و مذهبى خاص ندارد، بلکه هر بیننده فهیم و داراى شعور و انصاف مى‏تواند، ارزش ها و امتیازهاى آنان را دریابد و بشناسد. دوم : شخصیت معنوى و الهى آنان که ریشه در عنایت ویژه خداوند نسبت به ایشان دارد. شناخت این بعد از شخصیت اهل بیت نیاز به معرفت هاى پیشین دارد؛ یعنى نخست باید به رسالت پیامبر(ص) ایمان داشت و براساس رهنمودهاى آن حضرت، ولایت عترت را پذیرفت و براى شناخت جایگاه عترت به روایات و راویان معتبر اعتماد کرد و کوتاه سخن این که بینش هاى مذهبى مختلف، مى‏تواند مانع شناخت این بعد از شخصیت اهل‏ بیت علیهم السلام باشد. حیات اجتماعی امام رضا علیه السلام دوران حیات امام هشتم اوج گیری گرایش مردم به اهل بیت و دوران گسترش پایگاههای مردمی این خاندان است. چنان که می دانیم امام از پایگاه مردمی شایسته ای برخوردار بود و «در همان شهر که مأمون با زور حکومت می کرد او مورد قبول و مراد همه مردم بود و بر دلها حکم می راند... نشانه ها و شواهد تاریخی ثابت می کند که (در این دوران) پایگاه مردمی مکتب علی علیه السلام از جهت علمی و اجتماعی تا حدی بسیار رشد کرده و گسترش یافته بود. در آن مرحله بود که امام علیه السلام مسئولیت رهبری را به عهده گرفت». گرچه که در دوران امامت امام رضا علیه السلام دو مرحله فعالیت در سالهای خلافت هارون و سالهای خلافت مامون را می توان از یکدیگر جدا کرد و برای هر یک از این دو مرحله ویژگیهای متمایز از دیگری یافت، اما اگر به ویژگی عمومی این دوران بنگریم، خواهیم دید «هنگامی که نوبت به امام هشتم علیه السلام می رسد... دوران، دوران گسترش و رواج و وضع خوب ائمه است و شیعه در همه جا گسترده اند و امکانات بسیار زیاد است که منتهی می شود به مسئله ولایتعهدی. البته در دوران هارون، امام هشتم در نهایت تقیّه زندگی می کردند. یعنی کوشش و تلاش را داشتند، حرکت را داشتند، تماس را داشتند، منتهی با پوشش کامل ... مثلاً دعبل خزاعی که در باره امام هشتم در دوران ولایتعهدی آن طور حرف می زند دفعتاً از زیر سنگ بیرون نیامده. جامه ای که دعبل خزاعی می پرورد یا ابراهیم بن عباس را که جزو مداحان علی بن موسی الرضاست، یا دیگران و دیگران این جامعه بایستی در فرهنگ ارادت به خاندان پیغمبر سابقه ای نداشته باشد. آنچه در دوران علی بن موسی الرضا علیه السلام یعنی ولایتعهدی پیش آمد نشان دهنده این است وضع علاقه مردم و جوشش محبّتهای آنان نسبت به اهل بیت در دوران امام رضا علیه السلام خیلی بالا بوده است. به هر حال همه اینها موجب شد که علی بن موسی الرضا علیه السلام بتوانند کار وسیعی بکنند که اوج آن به مساله ولایتعهدی منتهی شد». حقیقت آن است که در این دوران، بدی اوضاع میان امین و مأمون به امام کمک کرد تا بار سنگین رسالت خویش را بر دوش کشد، بر تلاشهای خود بیفزاید، و فعالیتهای خود را دوچندان کند، چه در این زمان زمینه آن فراهم گشت که شیعیان با او تماس گیرند و از رهنمودهای او بهره جویند، و همین امر در کنار برخوردار بودن امام از ویژگیهای منحصر به فرد و رفتار آرمانی که در پیش گرفته بود سرانجام به تحکیم پایگاه و گسترش نفوذ امام در سرزمینهای مختلف حکومت اسلامی انجامید. او خود یک بار زمانی که درباره ولایتعهدی سخن می گوید، به مامون چنین اظهار می دارد: «این مساله که بدان وارد شده ام هیچ چیز بر آن نعمتی که داشته ام نیفزوده است. من پیش از این در مدینه بودم و از همان جا نامه ها و فرمانهایم در شرق و غرب اجرا می شد و گاه نیز بر الاغ خود می نشستم و از کوچه های مدینه می گذشتم، در حالی که در این شهر عزیزتر از من کسی نبود». در این جا بسنده است سخن ابن مونس - دشمن امام - را بیاوریم که به مأمون می گوید: ای امیر مؤمنان، این که اکنون در کنار توست بتی است که به جای خدا پرستش می شود. در چنین شرایطی و پس از آن که حضرت رضا علیه السلام بعد از پدر مسئولیت رهبری و امامت را به عهده گرفت در جهان اسلام به سیر و گشت پرداخت و نخستین مسافرت را از مدینه به بصره آغاز فرمود، تا بتواند به طور مستقیم با پایگاه های مردمی خود دیدار کند و درباره همه کارها به گفتگو بپردازد. عادت او چنین بود که پیش از آن که به منطقه ای حرکت کند، نماینده ای به دیار گسیل می داشت تا مردم را از ورود خویش آگاه کند تا وقتی وارد شهر می شود مردم آماده استقبال و دیدار با او باشند. سپس با گروههای بسیار بزرگ مردم اجتماع بر پا می کرد و در باره امامت و رهبری خود با آنان گفتگو می فرمود. آنگاه از آنان می خواست تا از او پرسش کنند تا پاسخ آنان را در زمینه های گوناگون معارف اسلامی بدهد. سپس می خواست که با دانشمندان علم کلام و اهل بحث و سخنگویان، همچنین با دانشمندان غیر مسلمان ملاقات کند تا در همه باب مناقشه به عمل آورند و با او به بحث و مناظره بپردازند. پدران حضرت رضا علیه السلام به همه این فعالیتهای آشکار مبادرت نمی کردند. آنان شخصاً به مسافرت نمی رفتند تا بتوانند مستقیم و آشکار با پایگاه های مردمی خود تماس حاصل کنند. اما در دوران امام رضا علیه السلام این مسئله امری طبیعی بود، چرا که پایگاههای مردمی بسیار شده و نفوذ مکتب امام علی علیه السلام از نظر روحی و فکری و اجتماعی در دل مسلمانان که با امام آگاهانه همیاری می کردند افزایش یافته بود. پس از آنکه امام مسئولیت امامت را به عهده گرفت همه توانایی خود را در آن دوره، در توسعه دادن پایگاههای مردمی خود صرف کرد اما رشد و گسترش آن پایگاهها و همدلی آنان با کار امام به این معنی نبود که او زمام کارها را به دست گرفته باشد. با وجود همه آن پیشرفتها و افزایش پایگاه های مردمی، امام بخوبی می دانست و اوضاع و احوال اجتماعی نشان می داد که جنبش امام علیه السلام در حدی نیست که حکومت را در دست گیرد، زیرا با پایگاههای گسترده ای که حضرت داشت، گرچه از او حمایت و پشتیبانی می کردند، اما نظیر این پایگاهها به این درد نمی خورد که پایه حکومت امام علیه السلام گردد. چه، پیوند آن با امام پیوند فکری پیچیده و عمومی بود و از قهرمانی عاطفی نشانی داشت. این همان احساسهای آتشین بود که روزگاری پایه و اساسی بود که بنی عباس بر آن تکیه کردند و برای رسیدن به حکومت بر امواج آن عواطف سوار شدند. اما طبیعت آن پایگاه ها و مانند های آن به درد آن نمی خورد که راه را برای حکومت او و در دست گرفتن قدرت سیاسیش هموار سازد. امام رضا علیه السلام در این مرحله خود را آماده آن می کرد تا مهار حکومت را به دست گیرد، اما با شکلی که خود مطرح کرده بود و می خواست نه در شکلی که مأمون اراده می کرد و در آن شکل ولایتعهدی را به او عرضه داشت و او آنرا رد کرد و نخواست. این تصویری است از دوران امام که می تواند در تفسیر دو رخداد مهم یعنی مسئله ولایتعهدی و نیز مسئله پیشنهاد خلافت به امام از سوی مأمون ما را راهگشا باشد. به تعبیری دیگر، می توان گفت تنشهای موجود در آن زمان هنوز باقیمانده هایی از طوفانی بود که از چند دهه قبل علیه حکومت اموی و از سوی دو خاندان مهم علوی و عباسی بر پا شده بود. در میان چنین طوفانی بود که قدرت طلبان خاندان عباسی بر اسبهای لجام گسیخته خود می نشستند و هر گونه که می خواستند به سوی هدف خود - و با این دیدگاه که هدف وسیله را توجیه می کند - می رانند و گاه هم در این هیاهو و در غیاب دیده های مردم خنجری هم از پشت به خاندان علوی می زدند و پس از آن میوه ای را که در دست مجروح این خاندان بود، به زور و به چنگال نیزه نیرنگ در می ربودند. خاندان عباسی از سویی از نام «آل محمد» سوء استفاده می کرد، چندان که گاه به خاطر نزدیکی طرز کار یا تبلیغاتشان با آل علی، در مناطق دور از حجاز این گونه وانمود می کردند که همان خط آل علی هستند. حتی لباس سیاه بر تن کردند و می گفتند: این پوشش سیاه لباس ماتم شهیدان کربلا و زید و یحیی است، و عده ای حتی از سرانشان، خیال می کردند که دارند برای آل علی کار می کنند. از سویی دیگر نیز همین خلفای خاندان عباسی از همان روزهای نخست سلطه خود کاملاً میزان نفوذ علویان را می دانستند و از آن بیم داشتند. سختگیریهایی که از همان دوران آغازین حکومت عباسی علیه بذ الحسن به عمل آمد، گواهی بر این ترس و وحشت عباسیان از اهل بیت و علاقه مردم به آنان است. گواهی دیگر آن که آورده اند: منصور هنگامی که به جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ابراهیم - از علویان - مشغول بود شبها را نمی خوابید، حتی در همین زمان دو کنیز برای او آوردند که آنها را رد کرد و گفت: «امروز روز زنان نیست و مرا با آنان کاری نه، تا آن زمان که بدانم سر ابراهیم از آن من و یا سر من از آن ابراهیم می شود. او در همین جنگها پنجاه روز جامه از تن نکند و از فزونی اندوه نمی توانست درست سخن خود را پی گیرد.» این نگرانی در دوران پس از منصور نیز ادامه یافت و نگرانی مهدی و هارون عباسی بیش از منصور بود، چندان که در همین دوران امام کاظم علیه السلام آن زندانهای سخت خود را گذراند. پس از این دو، نوبت به مأمون رسید. در دوران مأمون مسئله دشوارتر و بزرگتر و مشکل آفرین تر بود. چه، شورشها و فتنه های فراوانی سرتاسر ولایتها و شهر های بزرگ اسلامی را در برگرفته بود تا جایی که مأمون نمی دانست چگونه آغاز کند و چه سان به حل مسئله بپردازد. او می دید و از این رنج می برد که سر نوشتش و سر نوشت خلافتش در معرض تند بادهایی قرار گرفته که از هر سو بر آن می تازد. مأمون در کنار این ترس و نگرانی از هوشی سرشار، فهمی قوی، درایتی بی سابقه، شجاعتی کم نظیر و جدیتی راهگشا بهره مند بود و اینها همه در کنار هم، او را بدان رهنمون گشت که ابتکاری تازه بر روی صحنه آورد و امام هشتم را باتجربه ای بزرگ رویاروی سازد و مسئله ولایتعهدی را پیش آورد، هرچند در این زمینه نیز، تدبیر امام علیه السلام او را ناکام ساخت.

امام علی (ع)

 

 

 

آن شب تنهاترین شب کوفه بود و خسوفی ترین شب تاریخ، چند پاره ابر تیره و سیاه بر شهر کوفه سایه انداخته بود. روحی الهی در سکوت غمگین شب به پرواز ملکوت درآمده بود. مرغابی ها غمگینانه ترین آوازها را به گلوی شب ریخته بودند، زمین از این فاجعه می لرزید و ستونهای مسجد کوفه مرثیه سر داده بودند. علی(ع) آن مرد عدالت، در بستر شهادت آرمیده بود، عرشیان نگران این صحنه با یکدیگر نجوا می کردند. محراب کوفه در سکوتی غنوده بود. بیوه زنان و طفلان بی پدر، درغبار سنگین آن لحظه های جان فرسا دیده ها را بر در دوخته و منتظر باز شدن آن با دستان یتیم نواز مولایشان بودند که باز هم پدر و پناهشان بیاید و برایشان قوت شبانه بیاورد. آری شانه های زخمی علی(ع) به انبان نان و خرما الفتی دیرینه داشت و ایتام و بی پناهان با طنین گامهای او مانوس بودند. هان ای زمینیان با علی چه کردند...؟این سوالی بود که آسمانیان از اهل زمین می پرسیدند شب می رفت تا به صبح برسد که ناگهان حزن انگیزترین فریادها از خانه علی(ع) برخاست. کوفه درمیان دستان آکنده از شرمش، مردمی از تبار عرشیان را با فرق شکافته به عرشیان تقدیم می کرد. تاریخ هم از عمق این فاجعه تام می گریست و خطاب به زمینیان می گفت...؟ ای مردم با تجسم عدالت چه کردید؟ ننگتان باد که با وسوسه های شیطانی، دستان خود را به خون بهترین انسان آلودید... آیا نیندیشید که زمین، لحظه های بدون علی(ع) را چگونه سر کند؟ شب بدون مناجات علی(ع) چگونه سحر کند؟نفرین بر آن دستان مظلوم کش که خاک نشینان را باز هم بر خاک نشاندند و زخمی عمیق در سینه درد آلود تاریخ بشر نشاندند، زخمی که با هیچ مرهمی التیام نمی یابد.