چگونه فراموشت کنم؟

چگونه فراموشت کنم ، تو را

که از خرابه های هرزگی

به قصر سپید عشق هدایتم کردی

و عاشقی بیقرار و یاری با وفا برای خویش ساختی

آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی

و برای اشک های او شا نه هایت را ارزانی داشتی

                                     و با صداقت عاشقانه ات دلش را به درد آوردی

چگونه فراموشت کنم ، تو را

که سالها در خیالم ،سایه ات را می دیدم

و طپش قلب را حس می کردم

و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگار دعا می کردم

                                       که خدایا پس کی او را خواهم یافت

چگونه فراموشت کنم ، تو را

که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کرده ام

برایم ،برایم تمامی اسم ها بیگانه شده اند و همه ی خاطرات مرده اند

دستم را به تو می دهم ، قلبم را به تو می دهم

فکرم را به تو می دهم ، بازوانم را به تو می بخشم

و نگاهم ،از آن توست، و شانه هایم که نپرس

دیگر با من غریبه اند و تمامی لحظه ها تو را می خواهند

                                      و برای عطر نفس هایت دلتنگی می کنند

چگونه فراموشت کنم ، تو را

که قلم سبزم را به تو هدیه کرده ام

که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشد

پییشتر ها ، پیشترها سبز را نمی شناختم

بهتر بگویم با سبز رفاقتی نداشتم

سبز رابا تو شناختم ودلم میخواهد

که با یاد تو همیشه سبز بنویسم

دستت را به من بده ، فکرت را به من بده

سرت را به روی شانه هایم بگذار

وبگذار عطر نفس هایت را میان هم قسمت کنیم

 

 

 

 

به تو می اندیشم

 

 

نه به این آبی آرام بلند

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

نه به این خلوت خاموش کبوترها
من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر,
رقص عطر گل یخ را با باد,
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه,
همه را می شنوم,می بینم!
من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم!
ای سراپا همه خوبی,
تک وتنهابه تو می اندیشم!
همه وقت,
همه جا,
من به هرحال که باشم به تو می اندیشم!
توبدان این را
تنها تو بدان
تو بیا,
تو بمان با من، تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!
من فدای تو, به جای همه ی گل ها بخند!
اینک این من که به پای تودرافتادم باز.
ریسمانی کن از آن موی دراز,
توبگیر!
توببند!
توبخواه!

 

 

خوبی

 

می توان با یک گلیم کهنه هم

روز را شب کرد و شب را روز کرد

می توان با هیچ ساخت

می توان صد بار هم  مهربانی را ، خدا  را ، عشق را

با لبی خندانتر از یک شاخه گل تفسیر کرد

می توان بیرنگ بود

هم چو آب چشمه ای پاک و زلال

می توان در فکر باغ و د شت بود

عاشق گلگشت بود

میتوان این جمله را در دفتر فردا نوشت :

خوبی از هر چیز دیگر بهتر است ..........