آرزوی نور

 

روز قسمت بود خدا هستی را قسمت کرد خدا گفت چیزی از من بخواهید هر که باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید .زیرا خدا بسیار بخشنده است........

و هرکه آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز .یکی دریا را انتخاب کرد یکی آسمان را...

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم.نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بالی و نه پایی نه آسمان ونه دریا .تنها کمی از خودت کمی از خودت را به من بده ..

و خدا کمی نور به او داد .

نام او کرم شبتاب شد.

خدا گفت:انکه نوری با خود دارد بزرگ است .حتی اگر به قدر ذره ای باشد .تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان میشوی.

و رو به دیگران گفت: کاش میدانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست .زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست

هزاران سال است که او میتابد. روی دامن هستی میتابد.وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شبتاب  روشن است و کسی نمیداند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است

دنیای با زنجیر

 

 

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت خدا دنیای بی زنجیر آفرید

 آدم بود که زنجیر را خواست شیطان هم کمکش کرد

دل زنجیر شد. عشق زنجیر شد. دنیا پراز زنجیر شد و آدمها همه دیوانه زنجیری.......

خدا دنیای بی زنجیر میخواست .نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.

امتحان ادم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود

خدا گفت:زنجیرت را پاره کن . شاید نام زنجیر تو عشق است

یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد.نامش را مجنون گذاشتند

.مجنون اما نه دیوانه بود ونه زنجیری

.این نام را شیطان بر او گذاشت

.شیطان ادم را در زنجیر میخواست...

لیلی مجنون را بی زنجیر میخواست.

لیلی میدانست خدا چه میخواهد.

لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند

 لیلی زنجیر نبود لیلی نمیخواست زنجیر باشد

لیلی ماند...........زیرا لیلی نام دیگر آزادی است

این دل ....

نه اهل رفتن است این دل
نه کس او را هوادار است
اگر هر لحظه می نالد
به هیچ عشقی، گرفتار است
نمی خواهد رها کردن
هوای آشنایی را
نمی خواهد پذیرفتن
جهان بی پناهی را
هنوز امید می جوشد
نمیدانم چرا از او؟
هنوز او را توان میراند
به رقص ناوک ابرو
دلم از شیشه است، اما
تو گویی شهوتش سنگ است
تمام روزگارش را
به عقلم سخت در جنگ است
هم از من در گریز است او
هم از او در گریز آنها
نه من ایمن ز آشوبش
نه آسوده است از او جانها
دلم در شهر رویا مست و من در چنگ دورانم
از این همزیستی با جان فرّارم پریشانم