نه اهل رفتن است این دل
نه کس او را هوادار است
اگر هر لحظه می نالد
به هیچ عشقی، گرفتار است
نمی خواهد رها کردن
هوای آشنایی را
نمی خواهد پذیرفتن
جهان بی پناهی را
هنوز امید می جوشد
نمیدانم چرا از او؟
هنوز او را توان میراند
به رقص ناوک ابرو
دلم از شیشه است، اما
تو گویی شهوتش سنگ است
تمام روزگارش را
به عقلم سخت در جنگ است
هم از من در گریز است او
هم از او در گریز آنها
نه من ایمن ز آشوبش
نه آسوده است از او جانها
دلم در شهر رویا مست و من در چنگ دورانم
از این همزیستی با جان فرّارم پریشانم