داستانک

یک روز که داشتم در مزرعه قدم می زدم صدای دانه گندمی را شنیدم که از خدا گلایه میکرد.از او علت گلایه هایش را پرسیدم .گفت:((چند روز است که بر سر ما از آسمان باران تلخی می بارد.امروز دیگر طاقتمان تمام شده.دیگر تحمل این وضع را نداریم.من می خواهم بدانم خدا چرا باران شیرین را از ما گرفته و باران تلخ برایمان می فرستد.؟ مگر از ما چه گناهی سر زده؟)) سرم را بالا گرفتم و خدا را دیدم که با لبخند روی مزرعه سم پاشی میکند......


سهم من

 


 هر کسی سهم خودش را طلبید


سهم هرکس که رسید


داغتر از دل ما بود


ولی نوبت من که رسید


سهم من یخ زده بود


سهم من چیست مگر؟


یک پاسخ؛پاسخ یک حسرت


سهم من کوچک بود قد انگشتانم!


عمق آن وسعت داشت!


وسعتی تا ته دلتنگی ها!


شاید از وسعت آن بود


که بی پاسخ ماند!!!