جلسه محاکمه عشق  بود و عقل قاضی این جلسه بود ... عشق را  محکوم  به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی کرد .قلب تقاضای  عفو عشق  را داشت ولی  همه ی  اعضا با او مخالف بودند . قلب شروع  به طرفداری  از عشق کرد

آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی  دیدن او را داشتی ....

آهایگوش مگر تو نبودی که هر روز آرزوی شنیدن صدای او را داشتی ...

و شما پاها  که همیشه آماده ی رفتن به سویش بودید....

حالا چرا این چنین با او مخالف هستید ؟  همه ی اعضا روی برگرداندند  و به نشانه ی اعتراض آنجا را ترک کردند و تنها  عشق و قلب مانده بودند . عقل گفت : همه از تو بیزارند . و بعد رو به قلب کرد و گفت من نمی دانم  با اینک عشق بیشتر از همه تو را آزرده کرده ولی هنوز از او حمایت می کنی ؟ قلب نالید و گفت : من بدون عشق تنها تکه گوشتی هستم که در هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکنم و فقط با عشق زنده هستم    

کوچیک تر که بودم فکر میکردم بارون اشک خداست ولی

 

 مگه خدا هم گریه میکنه ؟

 

 چرا باید دل خدا بگیره!

 

 دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم ،

 

 اشک خدا رو تو یه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت

  

کمی بنوشم تا پاک و آسمونی شم! آسمون که خاکستری می شد

 

 دل منم ابری می شد ، حس میکردم آدما دل خدا رو شکستند و یا

 

 از یاد خدا غافل شدند، همه می گفتند بارون رحمت خداست

 

  ولی حس کودکانه من می گفت

 

                              خدا دلش از دست ما آدما گرفته ... !  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد