دیروز شیطان را دیدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت.
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشترمی‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند
.

خدایا

خدایا!

 

چقدر بنده ی تو بودن سخت است

 

چه سهمگینم میازمایی

 

پی در پی

 

با تمام قدرت با تمام نیرو

 

ومن دختری از غم روزگار پشت خمیده

 

چه توقع داری!

 

چه میخواهی

 

چقدر داشتنت سخت است

 

چه دنیای سختی داری

 

چه دنیای سختی دارم

 

چقدر زیبایی!

 

مرا!

 

این سکه سیاه را حاجتی به محک نیست

 

خدای خوبم دلم تنگ است

 

بغضی به وسعت جبروتت ...........

 

میدانی

 

میدانم که میدانی

 

روزگار سختی است

 

داشتنت سخت است

 

وچه بدبخت است انکه تو را ندارد

 

خدای خوبم

 

با تمام مصایبت دوستت دارم

با من بمان

کبوتر ذهن خالی ام دوباره بسوی تو پر میکشد ٬ دوباره سکوت سنگین این اتاق تو را به یاد من می آورد ! در پهنه ی وسیع قلب کوچکم جای جای تو پیداست !  

وقتی که نیستی غمگینم و بی تاب و وقتی که هستی آزاد و رها !  

مثل یک پرنده ی آزاد !

 

صدای تو می نوازد دل را ! و کلام تو آرام می دهد جان را !

با منی ...

حس میکنم که با منی ...

تنهایم مگذار !!!