شیطان عاشق خدا بود

 
 
شیطان عاشق خدا بود ... می خواست تنها عاشقش باشد ... فریاد زد ... خدا نفهمید ! . . . خدا بزرگ بود ... می خواست عاشقی کند ... آدم را آفرید! . . . سالها پیش آدم خدا را از یاد برد ... آدم عاشق شیطان شد ! این وسط خدا تنها ماند ... به همین سادگی



عشق

 
 
 
برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.

برای عشق قبول کن ولی غرورت را از دست نده.

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن.

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر.

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن.

برای عشق زندگی کن ولی عاشقانه زندگی کن.

برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش.

برای عشق خودت باش ولی خوب باش

اراده

در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌کرد.او گفت:سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"پاسخ دادم: البته که می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.پرسیدم: چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"به شوخی پاسخ داد: من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم.پرسیدم:نه، جداً چه چیزی باعث شده؟"کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.به من گفت:همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم.پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت:عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز کرد:ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید.ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است.متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست.