هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان...نیست و همه مردم شهر بانگ برآورده اند که چرا سیمان نیست؟ چرا ایمان نسیت؟ و کسی فکر نکرد که زمانی شده است که به غیر از انسان...هیچ چیز ارزان نیست. دکتر شریعتی
.................................................................................................................
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید
................................................................................................................
پروفسور حسابی: روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.
یک روز که داشتم در مزرعه قدم می زدم صدای دانه گندمی را شنیدم که از خدا گلایه میکرد.از او علت گلایه هایش را پرسیدم .گفت:((چند روز است که بر سر ما از آسمان باران تلخی می بارد.امروز دیگر طاقتمان تمام شده.دیگر تحمل این وضع را نداریم.من می خواهم بدانم خدا چرا باران شیرین را از ما گرفته و باران تلخ برایمان می فرستد.؟ مگر از ما چه گناهی سر زده؟)) سرم را بالا گرفتم و خدا را دیدم که با لبخند روی مزرعه سم پاشی میکند......
هر کسی سهم خودش را طلبید
سهم هرکس که رسید
داغتر از دل ما بود
ولی نوبت من که رسید
سهم من یخ زده بود
سهم من چیست مگر؟
یک پاسخ؛پاسخ یک حسرت
سهم من کوچک بود قد انگشتانم!
عمق آن وسعت داشت!
وسعتی تا ته دلتنگی ها!
شاید از وسعت آن بود
که بی پاسخ ماند!!!