عجیب حسی ست میهمان خدا بودن.
خودت هم معترفی که بی هیچ چیز آمده ای. تنها داشته ات - دلت - را در مُشت می گیری و نشانش می دهی: ببین! همین را دارم؛ که آن هم جز تیرگی رنگی ندارد... اما چرا ! انگار یک چیز دیگر هم دارد... رنگی از محبت که زیر ابری از شرم خودش را قایم کرده.
اولش رویت نمی شود لب بگشایی. شرمندگی قفلت کرده. من با خودم چه کرده ام؟!
کم کم خجالت را کنار می گذاری. حواست هست؛ زیر چشمی تو را می پاید. انگار او مشتاق تر است!
دلت تاپ تاپ می کند و دلش هم؛ دلت تنگ است و دلش تنگ تر!
وای چه خدای مهربونی!
لبی تر می کنی... براندازت می کند. منتظر است! چه بگویم؟!
چینی دلت که تَرک می خورد ، دستت را می گیرد و می کشد طرف خودش.
صورتت که خیس می شود، آغوش می گشاید و تنگ در بغلت می گیرد! چنان مشتاقانه فشارت می دهد که به نفس نفس می افتی!
بقدری با محبت نگهت داشته که زبانت بند می آید . مست گرمای آغوشش می شوی...
پس تو هم دستی بسویش دراز کن!
یا حق!
با عرض تبریک و آرزوی قبولی طاعات و عبادات و صحت و سلامتی برای شما وخانواده محترم ...
منتظر دیدار ومحبت شما هستم ...
http://maadar.blogsky.com